ترسناک ۲
---
🌫 بخش دوم: بازگشت لیا
سه ماه از مرگ لیا گذشته بود.
خانه، ساکتتر از همیشه بود. جسیکا هنوز هر شب کابوس میدید — صدای گریهی دختری از زیرزمین میآمد، صدایی که هرگز قطع نمیشد.
تهیونگ دیگر در خانه نمیماند. شبها تا دیر وقت در خیابان پرسه میزد، چون از سکوت خانه میترسید.
رز و جنی هم کمتر سر میزدند. میگفتند:
> «اون خونه لعنتی شده. انگار لیا هنوز اونجاست.»
---
شبی از شبها، جسیکا از خواب پرید. صدای قدمهایی از راهرو شنید.
پابرهنه از اتاق بیرون رفت، نور مهتاب از پنجره روی زمین افتاده بود.
روی کفپوش چوبی، رد پای کوچکی دیده میشد... خیس و تازه.
> «لیا...؟»
هیچ صدایی نیامد.
اما وقتی برگشت، آینهی کنار در ترک خورده بود. با انگشت کوچکی روی بخار آینه نوشته شده بود:
«من خسته بودم، مامان.»
جسیکا فریاد زد و روی زمین افتاد. از آن شب به بعد دیگر نخوابید.
---
چند روز بعد، رز برای دیدن جسیکا آمد.
وقتی از پلهها بالا میرفت، حس کرد کسی موهایش را میکشد. برگشت—هیچکس نبود.
اما در بالای پلهها، یک عروسک قدیمی افتاده بود. همان عروسکی که لیا همیشه بغلش میکرد.
رز خندید و گفت:
> «لعنتی هنوز عروسکت رو نگه داشتی؟!»
عروسک را برداشت و پرت کرد.
اما نیمهشب، وقتی در اتاق خوابش را باز کردند، رز با چشمانی باز و دهانی باز مانده، روی تخت بود—در بغلش همان عروسک.
پزشک گفت: «ایست قلبی ناگهانی.»
اما جسیکا میدانست... لیا برگشته بود.
---
تهیونگ آخرین کسی بود که صدا را شنید.
در همان اتاقی که لیا سالها در آن زندانی بود، صدای آرامی گفت:
> «بابا، حالا من آزادم. شما هم میخواین آزاد شین؟»
صبح، جسیکا جسد تهیونگ را در اتاق پیدا کرد. لبخندی بر لب داشت.
---
آخرین صحنه، روزی بود که خانه خالی شد.
ماموران گفتند هیچکس نباید به آنجا نزدیک شود.
اما شبها، اهالی روستا هنوز صدای لالایی آرامی را از پنجرهها میشنوند، صدایی کودکانه و غمگین:
> «لالا، مامان خوابید،
لیا تنها نیست دیگه...»
و اگر از کنار آن خانه رد شوی، شاید ببینی:
دختری کوچک، با موهای سیاه و لباس سفید، از پشت پنجره بهت زل میزنه
پایان فصل اول اماده برای فصل دوم
🌫 بخش دوم: بازگشت لیا
سه ماه از مرگ لیا گذشته بود.
خانه، ساکتتر از همیشه بود. جسیکا هنوز هر شب کابوس میدید — صدای گریهی دختری از زیرزمین میآمد، صدایی که هرگز قطع نمیشد.
تهیونگ دیگر در خانه نمیماند. شبها تا دیر وقت در خیابان پرسه میزد، چون از سکوت خانه میترسید.
رز و جنی هم کمتر سر میزدند. میگفتند:
> «اون خونه لعنتی شده. انگار لیا هنوز اونجاست.»
---
شبی از شبها، جسیکا از خواب پرید. صدای قدمهایی از راهرو شنید.
پابرهنه از اتاق بیرون رفت، نور مهتاب از پنجره روی زمین افتاده بود.
روی کفپوش چوبی، رد پای کوچکی دیده میشد... خیس و تازه.
> «لیا...؟»
هیچ صدایی نیامد.
اما وقتی برگشت، آینهی کنار در ترک خورده بود. با انگشت کوچکی روی بخار آینه نوشته شده بود:
«من خسته بودم، مامان.»
جسیکا فریاد زد و روی زمین افتاد. از آن شب به بعد دیگر نخوابید.
---
چند روز بعد، رز برای دیدن جسیکا آمد.
وقتی از پلهها بالا میرفت، حس کرد کسی موهایش را میکشد. برگشت—هیچکس نبود.
اما در بالای پلهها، یک عروسک قدیمی افتاده بود. همان عروسکی که لیا همیشه بغلش میکرد.
رز خندید و گفت:
> «لعنتی هنوز عروسکت رو نگه داشتی؟!»
عروسک را برداشت و پرت کرد.
اما نیمهشب، وقتی در اتاق خوابش را باز کردند، رز با چشمانی باز و دهانی باز مانده، روی تخت بود—در بغلش همان عروسک.
پزشک گفت: «ایست قلبی ناگهانی.»
اما جسیکا میدانست... لیا برگشته بود.
---
تهیونگ آخرین کسی بود که صدا را شنید.
در همان اتاقی که لیا سالها در آن زندانی بود، صدای آرامی گفت:
> «بابا، حالا من آزادم. شما هم میخواین آزاد شین؟»
صبح، جسیکا جسد تهیونگ را در اتاق پیدا کرد. لبخندی بر لب داشت.
---
آخرین صحنه، روزی بود که خانه خالی شد.
ماموران گفتند هیچکس نباید به آنجا نزدیک شود.
اما شبها، اهالی روستا هنوز صدای لالایی آرامی را از پنجرهها میشنوند، صدایی کودکانه و غمگین:
> «لالا، مامان خوابید،
لیا تنها نیست دیگه...»
و اگر از کنار آن خانه رد شوی، شاید ببینی:
دختری کوچک، با موهای سیاه و لباس سفید، از پشت پنجره بهت زل میزنه
پایان فصل اول اماده برای فصل دوم
- ۱.۵k
- ۱۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط